دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این دیگر هوای دلبر دیگر نمیکنم میخواهمت هنوز و به جان دوست دارمت...
بهم ثابت شد کی هستی..
پهلوان هفت خوان اکنون
طعمه دام و دهان خوان هشتم بود
و می اندیشید
که نباید بگوید هیچ
بس که بی شرمانه و پست است این تزویر.
چشم را باید ببندد،تا نبیند هیچ
تو میروی و من فقط نگاهت میکنم تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم بی تو یک عمر فرصت برای گریستن دارم اما برای تماشای تو همین یک لحظه باقی است ...