پتــــو

پتو ۲ نفر

پتــــو

پتو ۲ نفر

گناه بیگناهی

هوا بس ناجوانمردانه سرد است!  آآآآی‌ی‌ی!‌
مرا دریاب!
مرا دریاب ای همسایه ، ای همدل!

آآآآی‌ی‌ی! ای خنده بر لب ، در غم آتش به جانی‌های من
مرا سرمای جانفرسا ز پا افکند
در حالــیکه آتش ، تار و پودم را ز هم بگسست!
می‌فهمی چه می‌گویم!؟

آنچه حاصل کرده بودم روزها و ماهها و سالها
در نگاهی دادمش از کف
آآآآی‌ی‌ی! می‌فهمی چه می‌گویم!؟

من گناهم ، بیگناهی بود
اما نیک میدانم
      که منظور مرا هم از گناه و بیگناهی باز کج می‌فهمی و
                                    فریاد بر می‌داری و
                                    بار دگر
                                    آتش و سردی ، بجان خسته و رنجور من داری

آآآآی‌ی‌ی!
اینکه من در دام سرمایی گرفتارم
شگفتی نیست!
هوا سرد ، آسمان سرد و زمانه بی‌جهت سرد است
دو دستانم کرخت و خشک می‌کاود
اما در نمی‌یابد
بجز سرما
سرمای بیرحمی که میسوزاندم هر روز

تناقض در تناقض
این تمام زندگی و رمز و رازم شد!
به هر که دردی از دل می‌نگارم
باز می‌دارم که در آتش ، ز سرما منجمد گشتم!
نمی‌فهمد!
فقط با زهرخندی
گرم و سردی‌های جانم را مضاعف می‌کند ، صد بار

پس چرا این داستان را باز بنویسم؟!  
در آن‌حالیکه من خود نیک میدانم
نمی‌خوانی
نمی‌مانی
نمی‌فهمی

آآآآی‌ی‌ی!
می‌فهمی چه می‌گویم!؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد