دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم
واندر این کار دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنه کار بر آرم آهی
وآتش اندر گنه آدم و حوا فکنم
خورده ام
تیر فلک باده بده تا سر مست
عقده در بند کمر تر کش جوزا فکنم
جرعه جام
بر این تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم
مایه
خوشدلی آنجاست که دلدار آنجاست
میکنم جهد که خود را مگر آنجا فکنم
بگشا بند
قبا ای مه خورشید لقا
تا چو زلفت سر سودا زده دریا فکنم
حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فک
نم