امید جانم ز سفر بازآمد
شکر دهانم ز سفر بازامد
عزیز آن که بی خبر به ناگهان رود سحر
چو ندارد دیگر دلبندی
به لبش ننشیند لبخندی
چو غنچهُ سپیده دم
شکفته شد لبم ز هم
که شنیدم یارم بازآمد
ز سفر غم خوارم بازآمد
همچنان که عاقبت
پس از همه شب بدمد سحر ناگهان
نگارِ من چنان مه نو آمد از سفر
همچنان که عاقبت
پس از همه شب بدمد سحر ناگهان
نگارِ من چنان مِه نو آمد از سفر
من هم پس از آن دوری
بعد از غم مهجوری
یک شاخهُ گل
بردم به برش
یک شاخه گل بردم به برش
دیدم که نگارِ من
سرخوش ز کنار من
بگذشت و به بر یارِ دگرش
بگذشت و به بر
یارِ دگرش
وای از آن گلی که دست من بود
خموش و یک جهان سخن بود خموش و یک جهان سخن بود
گل که شهره شد به بی وفایی
زِ دیدن چنین جدایی
ز غصه پاره پیرهن بود
آره؟؟!!!
سلام
پتو؟ مردم عجب اسم هایی دارن
شوخی کردم وب جالب داری موفق باشی
کاشکی بر نمی گشت..
سیزده ساعت پشت هم نت میمونی ولی اینجا نمیای...
زندگی سگی! دوباره تو اوج نبودنم.. حاضرم بمیرم....